از اهل تبسم هستم نه از اهل ریا از دور دست احساس،
در سرزمین عشق قلم میزنم و خاکسار میگساران
و چاکری پیران کرده ام تا که معبود این سلسله از
درجاتم عطا کرد و قبای اطلس هنر وجود مرا بیاراست.
کران تا به کران بر عرصه آبی آسمان و در دل تپنده زمین
با خون دل با اشک گرم چشمانم نگاشتم و لیک اندکی غم
بی همدمی مرا نفرسود،چرا که یاد آن دل آرای هستی بخش
یکدم از خاطرم برون نرفت و این چنین بود که
عزت یافتم و محرم به حریم عشق شدم و قرعه نکوی
هنرمندی به نام من درآمد کنون از هرگوشه
که آواز مرا می شنوی با تو بی پرده سخن می گویم:
(گر تو خواهی نامت بماند در روزگار
به وادی هنر، در آی ای هوشیار)